خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

  

 

 

 

 

 

نگران مباش
پرواز نزدیک است
اوج رهایی
زنده ماندن و خواستن
دیگر دیوارها زنجیر نمی شوند
تو آزادی! آزاد و رها
نگران مباش
قاصدک ها در راه اند
تو را با خود می برند
آنقدر نرم و آسوده
که گویی در رویاء هستی 

 . 

.

نگران نیستم... 

 

 

  

 

پ.ن: 

این را نیز بخوانید :  

ایوار 

 

 

 

...

 

 

 

از حال ما اگر می پرسید، تنهاییم... 

 

  

 

 

بهتر است نوشته هایم بکر باشند...بدون پی نوشت... 

ببخشید که بقیه اش رو پاک کردم.

خب بالاخره برگشتم خونه... 

واقعا راست می گن که: 

هیچ جا خونه ی آدم نمیشه... 

هیچ جا خونه ی آدم نمیشه...چون 

این جاست که اینترنت دارم... 

این جاست که هر چی بخوام می پوشم... 

این جاست که هرجا بخوام می رم... 

این جاست که با کسایی که دوس دارم رفت و آمد می کنم... 

این جاست که هر چی بخوام می خرم...هر چی بخوام می خورم... 

خلاصه این جاست که همه چی مال منه... 

همه ی وسایل رو با سلیقه ی خودم چیدم... 

همه چیز رو خودمون خریدیم...و همه چیز برام آشناس... 

سلیقه ای که تو خونه به کار رفته برام آشناست... 

اما وقتی سفر بودیم احساس می کردم هر جا میرم یه چیزایی سر جاش نیس...گاهی حتی اعصابم به هم می ریخت...از بی شلیقگی بعضیا حرص می خوردم... 

اما این خونه هر طور که باشه بازم برام طعم آشنایی داره... 

خلاصه...این جا رو دوس دارم کلیییییییییییییییییییی...:)

امشب نمی دونستم که درباره ی چی بنویسم.... 

و شدیدا نیاز داشتم که بنویسم...آخه خوابم نمی برد 

واین از کار در اومد... 

موضوع:زن، شاید انسان! 

(این موضوع به پیشنهاد فرزان پارسایان عزیز انتخاب شده) 

اینا رو دارم با  مشقت می نویسم...اینکه دستم درد می کنه تایپ کردن سخته...اینکه قاچاقی اومدم نت...و اینکه نمی تونم چراغ رو روشن کنم...چون همه بیدار میشن... راستی هوا هم خیلی گرمه... 

آخه کسی نیس بگه دختر بگیر بخواب...مگه مریضی که این قدر زجر بکشی؟! 

ولی واقعا هم کسی نیست دیگه:پی 

آها بریم سر اصل مطلب:) 

امروز تو خیابون بودیم... 

زمان:حدود 6 عصر 

مکان:بالاتر از خونه ی خاله ام تو ماشین...با بچه های خاله ام! 

اتفاق :یه مرد محکم می کوبه تو سر زنش!!!درست وسط بلوار! 

و از اون احمقانه تر که زنه مثل موش میره میشینه تو ماشین!
جریان از این قرار بود که مثل اینکه زنه با شوهرش دعواش شده بود از ماشین اومده بودن بیرون...بعد که مرده جلوی همه می زنه تو سر زنش...زنه هم مثل موش میره دوباره میشینه تو ماشین...البته تنها کاری که در اعتراض انجام داده بود این بود که نشست صندلی غقب...ما هم پشت سرشون بودیم...یه کم که رفتن جلوتر مرده ماشین رو نگه داشت و زنه اومد صندلی جلو!
و من که حرص می خوردم!  

بازم دم مامان خودم گرم..که یه بار در همچین موقعیتی گذاشته بود رفته بود پشت سرش رو هم نگاه نکرده بود!!!البته خب من باهاش موافق نبودم!ولی این رو از روی احساسات زنانه می گم:چشمک

اصلا می دونین...به نظر من باید زنه می رفت...هر کار اشتباهی هم که انجام داده بود...مرده حق نداشت تو جمع اونو بزنه...حتی حق بی احترامی نداشت.... 

چمدونم والا! هنوز یه عالمه تحلیل دارم واسه این اتفاق اما اصلا  حوصله ندارم که ادامه بدم این بحثو! 

خلاصه که متاثر شدیم! 

دیگه دستم الان می شکنه... 

این پست بی مزه رو  به بامزگی خود بپذیرید:پی

می آیی؟

تمام احساسم را جمع کرده ام... 

تمام احساسم را 

سرشارم   

طعم بعضی چیزها را زیر دندان هایم حس می کنم 

و حسرت هیچ چیز را نمی خورم 

حسرت روزهای کودکی از دست رفته 

حسرت لحظات تباه شده 

 

به خدا راست می گویم 

باور کن ...قسم دروغ نمی خورم...فقط کمی راست نمی گویم ... 

کمی...بگو اشکال ندارد...بگو... 

  

 دوباره مثل هرشب چراغ های خانه را خاموش کردم 

همه خوابیده اند  

می دانی...شب از نیمه گذشته است... 

وباز هم تو نیامدی  

 

و من می دانم که آمدنی در کار نیست...  

به خدا غصه نمی خورم...فقط...کمی دلم تنگ می شود...

 

اما حس عجیبی دارم...حس می کنم که می آیی...امشب...و من صدایت را می شنوم. 

می دانم...می دانم...همیشه همین گونه ام... 

ولی به خدا این بار متفاوت است... 

 

می دانم امشب دیگر خوابت را می بینم. 

 

قول بده اگر این بار به خوابم آمدی  

دیگر نروی 

 

قول بده...خواهش می کنم...   

  

من فقط وقتی می خوابم که به من قول بدهی... 

می آیی؟  

 

 

نیلوفر.مرداد 88 

شب از نیمه گذشته.مثل هرشب چراغا رو خاموش کردم.شقایق و فاطی خوابیدن.هوا خیلی اینجا گرمه.دلم برای اتاقم تنگ شده.برای آشپز خونه که تا نیمه های شب چراغش روشن باشه.برای مامانم که هرشب جلوی تلویزیون خوابش ببره و من ببرمش بخوابه.برای اینکه صبح ها خواب بمونم.برای صدای مامان که صبح ها داد بکشه تا من بیدار بشم.برای صبحونه های توی راه.برای بزرگراه و رانندگی.برای خیلی چیزا دلم تنگ شده.خیلی چیزهای نانوشته.برای دیوونه بازیای دوستام.برای بچگیام...برای وقتی که 6 سالم بود و تازه اومده بودیم تو این شهر.برای روزایی که یادم نمیاد دلم تنگ شده.برای همه چیز.برای یه نفر که یه دفعه اومد تو زندگیم.برای اولین بار که به یکی گفتم دوسش دارم.برای دومین بارش حتی.برای آخرین بارش هم.برای دفعه ی بعدی که بهم اینو میگه.برای خودش.برای خودم.برای خدای بچگی هام. 

دلم خیلی تنگیده...

 

 

آوارگی!

سلام... 

از این روزهای سرد خبرهایی میرسه...که باعث میشه آدم احساس کنه هیچ وقت گرم نمیشه...خبرهایی از وطنی که زمانی خیلی دوسش داشتم ...ولی دیگه مال من نیست... 

آوارگی بد دردیه!

!!!

امروز این نوشته ی قدیمی رو پیدا کردم...برای این روزهای ساکت بد نیس...بشینی یه کم هم گریه کنی...نمدونم! 

 

 

خیلی وقته که هیچی نکشیدم...همیشه وقتی نقاشی می کشم که پر از احساس باشم...ولی حالا دیگه خبری نیست...حتی یک حس ساده ی دوست داشتن...دوست داشتن یک عروسک حتی.

از عروسک ها متنفرم.از این قیافه های ثابت...که هیچ وقت به ایمان من پاسخ ندادن...ایمان به اینکه عروسک ها زنده ان...و حرف می زنن...هنوز هم مطمئنم که زنده ان....ولی حالا دیگه این منم که با اون ها حرف نمی زنم...ازشون متنفرم...

از اسب ها متنفرم....اسب هایی که واقعا به نظرم زیبا بودن...اما از نزدیک شدن بهشون می ترسیدم....ازشون می ترسم...نمی دونم چرا؟برای همین هم ازشون متنفرم...همیشه دوست داشتم یه اسب رو ناز کنم...اما هیچ وقت نتونستم حتی بهشون نزدیک بشم...

حتی تلویزیون  رو وقتی تنهام روشن نمی کنم...آخه ازش متنفرم...هیچ وقت کارتون بابا لنگ دراز رو سر وقت نمی داد...همیشه به آخرش میرسیدم...ازش متنفرم چون هیچ وقت اون قسمتی رو که جودی ازدواج کرد ندیدم...ازش متنفرم چون امیلی در نیومون رو آخر شب میداد...و من باید می خوابیدم...تمام رویاهای منو درباره ی هری پاتر خراب کرد...هری پاتری که واقعا منو شاد می کرد...با وجود این که من همیشه آنه رو با کسره ی آخرش تلفظ می کردم...اما همیشه کارتونش فقط ده دقیقه بود....ازش بدم میاد چون نه جودی ،نه آنه،نه امیلی،و حتی هری...واقعی نبودن...ازش بدم میاد چون همیشه" حنا دختری در مزرعه "رو میداد...و من از حنا متنفر بودم...نمی دونم چرا؟

ازتلویزیون  متنفرم...چون ساعت برنارد واقعی نبود....

ولی کاغذ هام رو دوست دارم...کاغذ هایی که هر چقدر که دوست داشتم پاک و سفید بودن...آماده بودن برای درد ودل های من...آماده بودن تا منو آروم کنن...آماده بودن تا اولین شعرای منو گوش بدن...آماده بودن تا ببینن من چقدر سریع عوض میشم...من رو آروم کنن در مقابل هجوم بی زبان عروسک ها...در مقابل زیبایی اسب های دست نیافتنی...من رو آروم کنن؛ وقتی که کارتون های تخیلی هیچ وقت واقعی نمی شدن....

من رو آروم کنن...تا بنویسم از چیزهایی که نمی شد گفت...حتی نباید می نوشتم...اما اونا تحمل کردن...

ساکت باشن و گوش بدن به صدای فراموشی من...به صدای بی اعتنایی من...به صدای نبودنم...به صدای گم شدنم...به این همه شیپوری گوش بدن که کم کم دارن مغزم رو متلاشی می کنن...ساکت باشن و گوش بدن...وقتی تلفن ها همه خاموشن...وقتی حتی خواب هم درمانی واسه افکار مغشوشم نیس...

آماده بودن که حتی ازشون متنفر باشم...پاره شون کنم و اونا رو به دور دست ترین اتاق خونه هجرت بدم...

اما از نوشته هام هم متنفرم...نوشته هایی که به من خیانت می کنن...چیزهایی رو میگن که نباید بگن...

از مدرسه متنفرم...مدرسه ای که تمام کودکی منو توی کلاس هاش تباه کرد...

از صدا ها متنفرم

از  صورت ها...

از آینه ها...

از پنجره ها...

.................................

می خوام بنویسم...ساعت ها...اما حیف که نمیشه...

تکیه گاه...

چقدر زود این خونه سوت و کور شد... 

 

دوس دارم بنویسم از این روزا ...این همه دلتنگی ...این همه نبودن ها...این همه نگرانی... 

 

و شاید فقط یه جا هست که  می تونم بهش پناه ببرم... یه تکیه گاه خیلی دور...خیلی نزدیک...

 

نمی خوام هیچ وقت این تکیه گاه رو از دست بدم...