خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

؟






داشتم  فکر می کردم از 20 سانتی متر بالاتر چه شکلی دیده  می شوم؟!






پ.ن

این نوشته خیلی عاشقانه اس!






ماضی!



ای ماضی ِ من...

ماضی ِ بعید ِمن...

درکت می کنم!

 



پ.ن

من عاشق ماه رمضونم...افطاراش...سحری هاش...قبل افطار نون تازه خریدن...تازه امروز هندونه هم خریدم:دی

پ.ن

در پی مسابقات رصدی صوفی که قراره اواخر شهریور برگزار بشه...به یه سری اطلاعات رصدی نیاز دارم...ایشالا از دفعه بعد یه کم این وبلاگو از حالت دلنوشته در میارم علمی می کنمش ...اگه خدا قبول کنه...ان شاالله!!!برای منم دعا کنین ...حتمنااااا

پ.ن

چرا من نمی تونم یه جور قشنگ تری باشم؟

پ.ن

دلم فال حافظ می خواد...از نوع خوب ِ خوب ِخوبش

پ.ن

راست گفت یکی که حافظ فقط وسیله اس...این خداس که باید ازش پرسید

پ.ن

من یه مکانیکم!ولی هنوز نمی دونم موتور ماشین چی توشه...تصمیم دارم دل و روده اش رو بشناسم در یک عملیات انتحاری...ماشینم رو کالبد شکافی می کنم:دی

پ.ن

من نمی خوام بخوابم...دوس دارم تا صبح پی نوشت بنویسم

پ.ن

یاد یه حدیث افتادم که خیلی وقت پیش تو اتوبوس خوندم:جهاد زن این است که خوب شوهر داری کند!!!هنوزم موندم که واقعا یعنی چی؟

پ.ن

این روزها  دور و برمان پر شده از بت‌های جورواجور؛ این روزها  آدم‌هایی که ایمان دارند تبر ندارند و آدم‌هایی که تبر دارند بی‌ایمانند…

(این رو برای موسوی نوشتم!)

پ.ن

من دلم یه عاااااالمه کامنت می خواد...طرفای 50 تا!!


پاک شد به توصیه ی یکی از دوستان!

باران...



چترهای ما

عطر بارانهای
بسیاری را
در خود پنهان
کرده اند
اما
همواره
حسرت
رگباری را
به دل دارند،
که در
پیراهن های نازک تابستانی
غافلگیرمان

می کند...


می دونستم این ننوشتن زیاد طول نمی کشه...سلام دوباره...



پ.ن

شعر از: عباس صفاری


پ.ن

آماده ای تا بی نشان شویم، بی نام؟
تا دیگر نه نامه ای قصدمان کند نه آوایی فریادمان
بیا باقی عمرمان را نامه بنویسیم به نشان آن ها که هم

نام دارند هم نشانی


پ.ن

اینو امروز دیدم...مال مریم زهدی:



لابد الان این موقع شب هم سیگاری گیرانده ای

روی رختخواب خاطرات لمیده ای
و هی خواب های سبز و آبی می بینی
هی توی رویاهای دور پی ام می گردی و مثل همیشه،
نیستم
هی نوازشم می کنی و من خیال می کنم...بیشتر...بیشتر
هی می گویی صبر کن و من صبر نمی کنم
هی بی راهه می روی و باز از راه می گویی

لابد حالا دلتنگی می کنی اما سخت تر از آنی که سراغ پرواز را بگیری
می دانم چه پرسه ها می زنی در کوچه های بیهودگی... روزمرگی
اما نمی دانم کلید قفل این دل بی صاحب را کجا گم کرده ام
هر چه اسمت را رج می زنم اسم شب را به خاطر نمی آورم
هرچه باران می بارد، این بار سنگین سبک نمی شود
چرا؟
هر چه می خوانمت نمی شنوی
چه قدر بخوانمت به نجوای بی قرار؟
کار از کار گذشته.. گفته بودم روزگار تحمل این همه ممنوعه را ندارد
چه قدر گفتم دل به دریا زدن بارمان را سبک می کند...
نگفتم دلم تنگ شده؟
تو نزدیک ترین ستاره بودی به صبح.. حالا شب شدی
خیال نمی کنی مبادا تاریک شوی و من پرپر شوم در کوری آفتاب؟
دلت نمی سوزد برای سرگشتگی هامان..چه راه بلد ره گم کردیم و رفتیم
تا کی پنهانی دلتنگم می شوی؟
تا کی اسمم را صدا نمی کنی؟
روزگار غریب است.. سهم من از تو بی صدایی است و نگاه پنهانی
و سهم تو از من خالی ثانیه هاست در خانه ای که مال ما نیست
پرواز در قفس چنگی به دل نمی زند
شده خواب رهایی ببینی یا رویا در قفس؟
شده بی آنکه آفتاب را بهانه کنی خواب باران ببینی و
از ته دل دعا کنی که بیدار نشوی؟
تا کی نگفتنی ها بهانه سکوت اند؟
کوچ هیچ دلیل نیست برای نرسیدن
ماه هم بی گدار به آب مرداب نزده
لابد چیزهایی می داند که نه از من سراغ می گیرد نه از پرسه ها و دلگردی های بی وقت تو
لابد تو هم چیزهایی می دانی که هی چشمانت کم رنگ می شوند.. هی بغض می کنی..هی بی قراری
کجای این شب بی ستاره راه خیالت را بزنم تا مال من باشی..تا مال من بمانی؟
حالا بیا سراغی از ماه تاب بگیریم
یا لااقل شب زدگی و پریشانی این همه خاطره ی عزیز را بگذاریم به حساب جوانی و بی تجربگی روزگار

دلتنگی نکن
شنیده ام می گویند دل که هوایی شد به هیچ کار نمی آید دیگر
دل من بی تو دیگر نه هوایی باران می شود، نه هوس آفتاب دارد!



....

شعر...

در ببندید و بگویید که من

جز از او

از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا؟

باکم نیست

فاش گویید که عاشق هستم

قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست بگویید آن زن

دیرگاهیست در این منزل نیست. 

 

 

 

پ.ن 

 دیگه خسته شدم...خسته..می فهمی؟! 

پ.ن 

از تو که حرف می زنم تمام فعل ها ماضی می شوند...حتی ماضی خیلی خیلی بعید...کمی نزدیک تر بنشین... 

 

پ.ن 

 نیلوفر دیگه منزل نیست...این جا رو خیلی دوست داشتم...اما تا اطلاع ثانوی میرم...می دونم هیچ جا خونه ی آدم نمیشه...فعلا

ستاره ها...

کودک که بودم شمردن ستاره ها را
به من سپرده بودند
یک
دو
سه
به صد نرسیده
خوابم می برد
وستاره ها
در انتظار شمارش من
تا سپیده دم
بیدار می ماندند
اینک
اعداد بزرگی یاد گرفته ام
وشمردن ستاره های بسیار
ستاره ها، امٌا
از سرزمین آبی تخیل
پرواز کرده اند
وزمینه
دودی
دودی است... 
 
 
فرهاد عابدینی 
 
 
یه نفر ازم پرسید: 
_ چرا شعر  نمی نویسی؟ 
_نمی دونم.

نمی توان نوشت...

 

 

مامانم...

سلام 

راستش این چند روز خیلی با مامانم جر و بحث داشتم... 

اما 

دیروز بود که یه چیزی رو پیدا کردم 

اینو:)   

این دست خط مال وقتیه که من 7 سالم بوده...و خیلی هم خوش خط بودم!:)تازه ستاره هم بلد بودم بکشم!:)خیلی هم با احساس بودم!!:) 

 

خلاصه اینو که دیدم دلم برای مامانم تنگ شد...دلم برای بچگی هام...برای اون موقع که همه چیز واقعی تر... آسون تر و دوس داشتنی تر بود تنگ شد... 

داشتم فک می کردم مامانم در اون زمان به یه بچه ی 7 ساله چقدر مهربونی کرده که اینو نوشتم!؟می دونم خیلی برای ما زحمت کشیدی مامان... 

خلاصه حسابی ارادت دارم مامان جونم...اگه گاهی این دخترت عصبیه ،یا از کوره در میره، یا حوصله نداره ،یا ناراحته، یا زیادی دیوونه میشه، یا زیادی غر میزنه،یا بی ادب میشه!!!(عجب دختری!)...خلاصه ببخش منو!:)  

 

این پست انحصارا مال مامانمه:)

 

پ.ن 

نوشته های دیگه ای هم پیدا کردم...الان تعجب زده ام تیم ملی!!! 

 

پ.ن 

اینم لینکش(آخه احسان گفت که عکسش دیده نمیشه):نیلوفر

بالشت!

گاهی وقتی کسی رو نداشته باشی... 

نسبت به بالشتی که سنگ صبور گریه هاته تعلق خاطر پیدا می کنی... 

 

و اون وقته که اگه کسی ازت بپرسه چه کسی رو دوس داری می مونی بین انتخابِ مادر و پدر و بالشتت!  

 

و مطمئنا آخر میگی مادر و پدرم.... 

 

ولی مهم اینه که شک کردی...شک ...  

 

                                                                                           

                                                                                                  نیلوفر

 

 

 

 

پ.ن 

من عاشق بالشتمم! 

 

 

 

پ.ن 

بعد از سه سال 

  

پ.ن 

بیا گناه کنیم

  

 

 

مهمان های محترم!

خب این چند روزی که اومدیم مشهد...هر روز یه عالمه مهمون داریم آخه بالاخره مامان وبابا رفتن مکه و برگشتن...هر روز ...و بین این همه آدم چقدر تفاوته...چقدر بعضیا برام قابل احترام بودن و بعضی ها برام عذاب آور... 

چقدر بعضی خونواده ها عزیز و با فرهنگ بودن و بعضی ها غیر قابل تحمل... 

و مطمئنم این ،از تفاوت هایی هست که تو فرهنگامون داریم... 

اما بین این آدما کسایی بودن که واقعا بی شخصیت بودن!به معنی واقعی!از اون پولدارای بی درد...که جز مدل ماشین...مدل مو...سفر خارج دغدغه ی دیگه ای ندارن... 

حتی شوهر یکیشون یه ماه نشده بود که از دنیا رفته بود...و ما منتظر بودیم که به خانم و دخترش تسلیت بگیم .ولی وقتی از در اومدن تو ،دیدیم دخترش آبی پوشیده و خواهر زنش صورتی، تسلیت دیگه تو دهنمون ماسید...نمی دونم...بالاخره فرهنگ ها متفاوته...اما من این نوع فرهنگ رو نمی پسندم...البته با اون فرهنگی هم که میگه سال ها عذادار باشه مخالفم...ولی خب دیگه اینا این جوری بودن!
تفاوت دیگه ی این مهمونا در ساعت اومدنشون بود!
اتفاقا اونایی که من دوس داشتم بهتر بودن... یعنی به موقع میومدن و می رفتن... 

اما همین خانومه که شوهرش مرده بود، ساعت 11 شب اومدن و یک رفتن...من که دیگه خسته شده بودم! داشتم خمیازه می کشیدم:) 

اتفاقا یه پسر بی شخصیت هم داشتن که تو پستی که دیشب گذاشتم، اما به ثمر نرسید، ازش نوشته بودم...داشت با بابام درباره ی خونه و این چیزا  حرف میزد ...منم خب صداشونو می شنیدم... یه بار برا بابام به ماجرا تعریف می کرد،گفت که: مرتیکه ی خر! منو با این شخصیت و این ماشین آورده بود تو همچین خونه ای...! 

من که خندم گرفت ...فک کنم بابام هم خندش گرفت!...حالا ماشینشم پرشیا بود...اگه پرادویی سوزوکی چیزی داشت دیگه دماغش می خورد به سقف! 

تو این چند روز متاسفانه پولدار با شخصیت ندیدم...اما آدمایی دیدم که وضع زندگیشون متوسط بود ولی خیلی با ادب و قابل احترام بودن... 

به قول دوستان این گروه غرور داشتن... 

اما اون گروه دیگه به جای غرور، پر بودن از تکبر... 

 

خدایا عاقبت همه ی ما رو به خیر کن.... 

 

  

 

 

پ.ن 

اینم بخونین:بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین 

 

 

پ.ن 

خوب نیستم!   

 

 

پ.ن 

این رو خوندم گریم گرفت:عشق روز 30 خرداد 

 

 

تنهایی

 

 

 

چرا بعضی از آدما این قدر مغرور و خودخواهن؟

گاهی اگه یه کم مهربون باشن می تونن دنیا رو به دست بیارن یا به یه نفر یه دنیا خوبی هدیه بدن....اما حیف که دیگه یادشون رفته چه جوری مهربون باشن...

می پرسن چرا دوس داری تنها باشی؟...برای همینه...برای اینکه دور باشم از آدمایی که پرن از غرور  و خودخواهی... 

 

بعضی آدما از دور زیباترن... بعضیا فقط برای پشت تلفن خوبن...همین...نه بیشتر...

خدایا شکرت 

 

 

 

پ.ن: 

این رو دوس  داشتم:  بیا... 

و این رو: هرگز