خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

احیا



دوس داشتم امشب که شب سومه برم احیا...ولی مامان حالش خوب نیست...حتما قابل نبودم...اما خدایا بدون خیلی دوست دارم...می دونی چه آرزویی دارم...برآورده اش کن...






خواب!

سلام

امشب داشتم به یه چیزایی فک می کردم...

گفتم این اتفاق رو اینجا ثبت کنم تا هر وقت خوندمش یاد یه چیزایی بیفتم!!!



چند شب پیش خیلی خسته بودیم همه...وقتی رسیدیم خونه خوابیدیم...دیروقت بود...منم خیلی خیلی خسته بودم...

صبح ها معمولا کنار خونمون چون دارن ساختمان سازی می کنن خیلی سر و صدا میشه...معمولا از 7 صبح هم شروع به کار می کنن..درست جلوی اتاق من...!

منم دیگه به این سر و صدا عادت کردم...و دست به دعا هستم که زود این بنایی ها تموم شه ...ان شاالله!


خلاصه...خواب بودیم...که احساس کردم یه صدایی میاد ...یه حسی می گفت که نیلو بلند شو...ببین صدای چیه...تو خواب و بیداری بلند شدم...اصن نمی فهمیدم چه ساعتیه...


رفتم طرف تخت شقایق که احساس کردم از توی لوله ی گاز صدا میاد...


دیدم شیر گاز باز شده...


یه لحظه نزدیک بود سکته کنم...تمام اتاق رو بوی گاز گرفته بود...

فوری شیرو بستم...پنجره رو باز کردم...شاید اگه چند دقیقه دیر تر بیدار می شدم...هممون مرده بودیم...رفته بودیم رو هوا!

مثل اینکه وقتی شقا خواب بوده پتوش گیر کرده به شیر گاز و اون رو باز کرده...



اون روز همه چیز عجیب بود...

اینکه من معمولا خوابم خیلی سنگینه..

اینکه تو اون همه صدا،صدای گاز رو شنیدم...

اینکه بیدار شدم...


کلا شاید یه اتفاق ساده باشه...اما فکر می کنم خدا می خواست زنده باشیم...



خدایا شکرت




شعری که دوست دارم...

اینو خیلی دوست دارم...طولانیه ولی به خوندنش می ارزه...



..........................


ساده با تو حرف می زنم


ساده با تو حرف می زنم

مثل آب با درخت

مثل نور با گیاه

مثل شب نورد خسته ای با نگاه ماه


ساده با تو حرف می زنم

ناگهان مرا چرا چنین به نا کجا کشانده اند ؟

چیست این که خیره مانده ای این چنین

مات ومضطرب

درنگاه من

من نه !

این نه من !

نه نیستم !

این غریب

این غریبه ی شکسته

کیستم ؟

مادرم کجاست ؟

من کلاس چندمم ؟

دفترم

کتاب فارسی

جزوه های خط من کجاست ؟

من چرا چنین هراسناک ومضطرب

من که در کلاس جزو بچه های خوب بوده ام

ساکت وصبور

من همیشه گوش داده ام

دفتر مرا نگاه کن

بارها و بارها بی غلط نوشته ام

آب

آذر

آفتاب

مشق های من مرتب است

موی سر

و ناخنم

پس چرا چنین

این غریب

این غریبه

در حصار قاب آینه

این که شانه می کشد به موی خویش کیست ؟

شانه ، من کلاس چندمم ؟


ساده با توحرف می زنم

آن همه نگاه مهربان

آن همه درخت وپرسه وپرنده

آن همه ستاره وسلام

آن به آسمان پریدن ورسیدن و

میان موجی از ستاره پر زدن

آن خدا وشب

خواب های پرنیانی بهار

آفتاب صبح پشت بام

عطر باغچه

نردبان و ازمیان شاخه ها

تا کنار حوض سبز خانه آمدن

باز هم به ماهیان سرخ سرزدند

ناگهان چرا چنین

این همه شبان تار

بی ستاره

بی پرنده

بی بهار

این چقدر بی شمار

شاخه های آهنین که قد کشیده اند

روبه روی من

مات وگیج و گنگ

مانده ام میان آن که هست ونیست

نه نبوده

هیچ گاه

این حصار و قاب

جزبه دست های من نبوده است .


من هنوز کوچکم

این لباس را پس چرا بزرگ کرده اند ؟


این یکی دو شیشه قرص

این سه چهار قبض برق و آب

این جواب آزمایش

این غذای بی نمک

این خطوط مبهم کتاب

عینکی که مانده روی میز

این زنی که هست

مادری که نیست

این سوال های بی جواب

مال کیست ؟


ساده با تو حرف می زنم

این توقف عجیب

این همه حساب

این شتاب سرب

این حقوق

این اداره

این دروغ چیست ؟

آن مدیرنیستم ؟

این اتاق

میز

پله

حوض

این امیدهای نادرست چیست ؟


من بزرگ نیستم

شاعرم ولی

شعرهای این کتاب را

بچه های کوچه ی دوآبه گفته اند

من دلم برای بچه های کوچه ی دوآبه می تپد

من دلم برای هفت سنگ

من دلم برای زو

ماله وگولو

من دلم برای آن شب قشنگ

من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود

آن سیاهی و سکوت

چشمک ستاره های دور

من دلم برای او گرفته است .


ساده با توحرف می زنم

من دلم برای روزهای دورتر

قصه ی شبانه پدر

من دلم برای نعمت

احمد ومنیر

طاهره

من دلم برای باغ > بوشهر>

فرصت غروب

اولین ستاره

پنجمین درخت سیب

من دلم برای چشمه ای که با دلم همیشه حرف داشت

حس وحال قورباغه ها

من دلم برای تخت چوبی سه لنگه ای

چراغ گردسوز

رقص برگ وبازی نسیم

من دلم برای سفره ای که ساده بود

نان تازه ی تری

چشم های مهربان

دست های کار

من دلم برای روزهای زندگی گرفته است .


این رئیس کیست ؟

این سوئیچ

این غرور

این قباله

این کلید خانه چیست ؟


ساده با تو حرف می زنم

این پرنده ای که من کشیده ام چرا نمی پرد ؟

این ستاره سرد وکاغذی است

این درخت بی بهار مانده است

دانه های این انار طعم مرگ می دهد


من دلم گرفته

هرچه می روم نمی رسم

رد پای دوست

کوچه باغ عشق

سایه بان زندگی کجاست ؟

من کلاس چندمم ؟


کودکی بهانه ی بهار را گرفته است


دخترم

نسیم

اوکه اضطراب امتحان به چهره اش نشسته است

او که تکیه می دهد به من

او چرا مرا به کوچه های کودکی نمی برد ؟


ساده با توحرف می زنم

من چقدر تشنه ام

مادرم کجاست ؟

من چگونه بی چراغ

من چگونه بی اشاره ای درست

می رسم به چشمه ای که

چاره ساز زندگی است ؟


دخترم

نسیم

روبروی من نشسته است

مات

خیره

خنده !

خواب نیستم

بوی خاطرات دور

بوی پونه

کوچه ی دوآبه

حوض سبز !

دخترم سلام می کند

مادرم کنار در

مات

خیره

خنده !

ناگهان

هر سه کودکیم

هر سه پشت میز یک کلاس

زنگ فارسی ست

باز

آب

آذر

آفتاب

این پرنده ای که من کشیده ام

این پرنده می پرد!

این پرنده آشنا ست

این پرنده در تمام مشق های من نوشته می شود

نام این پرنده مهربانی است

این پرنده بوی کوچه ی دوآبه می دهد

این پرنده خسته نیست

این پرنده با نسیم حرف می زند

چشم های این پرنده

چشم های مادرمن است

قاب ها

حصارها

شکسته است

خواب نیستم

کیف من کجاست ؟

دیر شد

به مدرسه نمی رسم....



عبدالملکیان





من دوست دارم این شعرو...خیلی....این شعرو به بهترین دوستم تقدیم می کنم...







دل داده ام بر باد...








دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد

                                                 



قیصر امین پور




خدای من...

به نام خداوند بخشنده ی مهربان




امشب خیلی حالم بد بود...به خیلی چیزا شک کرده بودم...خیلی .... به چیزایی که باورشون داشتم...حتی خیی هم عصبانی بودم...


این زمانا کلافه می شم...هیچ کاری نمی تونم بکنم...


و توی این فکرا بودم که یه دفه یادم اومد خدای من باهامه...همیشه هست...و شاید الان این منم که دارم باز پیداش می کنم...

می گن عشقی قشنگه که آدمو به خدا برسونه...

منم الان همین احساس رو دارم...




امشب شب خوبی بود...

پدر و مادر







پدر و مادرم  قهرمان های زندگی منن...دوستون دارم







:)

من باید بنویسم! 




 

هر روز در آرزوی شهاب بارانی دیگرم 

تمام آرزوهایم را نوشته ام... 

برای دانه دانه ی شهاب ها نقشه کشیده ام... 

می خواهم تمام آرزوهایم را بر آورده کنم... 

 

اول از همه خانه ای می خواهم دور...

خانه ای که نیلوفر ها دیواره اش باشند...

و شقایق ها سنگفرش حیاطش...

خانه ای که در آن نقاشی کشیدن آسان است...

زندگی کردن آسان..عشق ورزیدن آسان...رویا داشتن آسان...کار آسان...زندگی آسان...

 

دوم همدمی می خواهم نزدیک..

همدمی که نیلوفر ها فلسفه اش باشند...

و قلبش لبریز از شقایق ها...

همدمی می خواهم که دستانش زندگی باشند...و شانه اش بلند ترین رویای زندگی ام...و نگاهش زنده ترین نگاه ها...

 

سوم خدایی می خواهم سرشار...

خدایی که عاشق ِ نیلوفر ها باشد...

عاشق نیلوفر هایی که فراموشکارند،عاشقند،خجالتی اند...عاشق نیلوفرهایی که خود آفریده است...خود ...

خدایی که سرشار است  از شقایق ها ...

 

 

می خواهم باور کنم که نیلوفر ها دروغ نمی گویند...

این ها برای یک زندگی طولانی کافی نیست؟!



نیلوفر شهریور ۸۸



پ.ن

این رو خوندم...داداشم بهم یه درس بزرگ داده...شما هم بخونینش:نوشته ی عارف

 

 

nothing to say!




چیزی برای نوشتن نیست

دلتنگی...

بالاخره بعد از چند روز یه کم دور و برم خلوت شد که بنویسم...آخه این مهمان های عزیز که مجال نمی دهند...الان هم همه رو خواب کردم نشستم شاید بشود چیزی به این وبلاگ اضافه کرد که فقط مال خودم باشد...از خواب بیدار شدم صاف اومدم پای کامپیوترم...این روزه هم که بد فشار می آورد به ما...سرمان دارد منفجر می شود...توی این ماه مبارک منم دعا کنین!



می دانی ؟

روزهای عجیبی می گذرند...

روزهای عجیبِ زیادی...

پر می شوم از فلسفه ی دوست داشتن...

وناگهان خالی از منطق های دنیا...

وبعد دوباره پر می شوم از دلتنگی....بعد دیگر خالی نمی شوم...


دلم که تنگ می شود...هر دلیلی ممکن است داشته باشد...

از دیدن یک عکس در کودکی ...از شنیدن نام ِیک دوست...از اینکه یکی از دوستان خیلی قدیمی بعد از سال ها به من زنگ بزند و من با دیدن اسمش هیجان زده شوم...اما بعد بفهمم که اشتباه شماره ی مرا گرفته...اما باز هم یک ساعت با هم صحبت کنیم...از این هم صحبت هایی ست که  هیچ وقت نباید از دست بدهی...

یا ممکن است بنشینم و گوش بدهم به انبوه خاطراتی که متعلق به سال ها پیش هستند...و بعد از سال ها دوباره برای دو نفر از اطرافیانت تکرار می شوند... وقتی که خاله ای که فکر می کنی  می شناسی اش کسی را ببیند  که تداعی کننده ی گذشته ای ست دست نیافتنی...و بدانی که کسی که سال هاست می شناسی اش چیزهایی در دل دارد که به سن و سالش نمی آید...این ها را که مبهم می گویم باز هم دلم می گیرد...فقط همین شاید کافی باشد که عشق هیچ گاه از بین نمی رود...

می دانی دلم که گرفت دیگر خوب که نمی شود هیچ...دلیلش هم گم می شود...من می مانم و انبوه افکار و تخیلاتم...


دل که گرفت باید بقیه ی کار را به خدا سپرد ...شاید درمانی برای درد هایت بفرستد..وگرنه محکومی که تا آخر دنیا همین گونه دلگیر باشی...بعد حتی یادت می رود که دلت گرفته...برایت عادی می شود...و فکر می کنی دلِ تمام مردم دنیا همین اندازه است...اما ...شاید سال ها بعد وقتی کسانی را دیدی که دلشان وسیع بود...که دنیا برایشان طعم دیگری داشت...که آدم ها برایشان معنای دیگری داشت...شک می کنی...که این دل است آیا؟!

که آن دلی که زمانی نهنگ بود الان چرا ماهی کوچکی شده؟!

بعد دوباره داستان از همان اولِ اول شروع می شود!


دنیا یک نوستالژی بزرگ است...

سرشار از تکرار و تکرار...

سرشار از روزهای نیامده ...که اگر می آمدند طعم گس زندگی را به تو نشان می دادند...

ولی این تو هستی که می مانی....سرشار از دلتنگی برای چشیدن آنچه به تو وعده داده بود زندگی!



نمی دونم چی نوشتم!همین فعلا!


پ.ن

یه زمانی دوست بابام با خاله ام لینا یه سفر رفته،از اون موقع به بعد این سفر شده بود بهترین خاطره ی زندگیش!دیشب هم دوباره بعد از سالها همو دیدن! 

 

  

پ.ن 

این نقاشی مال گذشته های دوره...خیلی دوسش دارم...یه زمانی با کلی احساس کشیدمش...


پ.ن

خیلی منتظرم...بیا!


پ.ن

اینو الان از اینجا خوندم به نظرم محشر بود:دی

عشق یعنی اینکه وقتی می خوای برسونیش رادیو پیام رو روشن کنی ببینی کدوم مسیر پرترافیک تره!:)



 

... 

!!




کلافه ام!!!






پ.ن

من باید یه چیزی بنویسم!



پ.ن

غلط کردن

نرگس

چشمان من،دستان تو،گونه ی من...

قلعه های شنی

انتظار



پ.ن

در این زمانه هیچ کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

...

تو دست کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ کس خودش نیست...

...

تمام درد ما همین خود ماست

تمام شد...همین و بس:خودش نیست...


زنده یاد قیصر امین پور


پ.ن

چرا همیشه همین است آسمان و زمین؟

زمان هماره همان و زمین همیشه همین

اگرچه پرسش بی پاسخی ست،می پرسم

چرا همیشه چنان و چرا همیشه چنین؟


ایضا قیصر امین پور خدا بیامرز