عکس هایمان را نگاه می کنم
تن ِ قصه از غصه چروک می شود
دلم از درد ترک بر می دارد
دست هایم دنبال دست هایت می گردند
و فکر می کنند چقدر دیگر باید انتهای جیب های خالی ام را بگردند؟
دست هایم از بس فکر کرده اند،
پیرشده اند.
دیروز دیدم گوشه ی ناخن هایم ترک برداشته ،
لاک که می زدم ،
هر رنگی،
صورتی ، بنفش ، آبی ،
ناگهان خاکستری می شدند.
آخر کسی نبود از دیدنشان ذوق کند،
کسی نبود که هی اصرار کنم برایم لاک بزند،
با اینکه می دانم و می داند خوب بلد نیست.
با اینکه وقتی لاکم را دستش میگیرد
مثل دختر بچه ها ذوق میکند
و من از این شوق و ترس کودکانه اش خنده ام می گیرد.
می ترسم
گاهی خیلی می ترسم،
از اینکه این رنگ خاکستری پاک نشود.
ولی زندگی بیشتر از این حرف ها ترسناک است.
و انسان ها بیشتر از آن چه فکر می کنند ، تنها.
هر روز آبی و بنفش و صورتی می پوشم،
گوشواره های بنفش و خاکستری ، گردنبند بنفش؛
کفش های مشکی و قهوه ای و سفید،
پالتوهای سفید و سبز و صورتی،
روسری های سفید و سبز،
من هر روز رنگی تر می شوم،
این قدر رنگی می شوم
این قدر بنفش و آبی و صورتی و قرمز می پوشم،
که دست ها و چشم های خاکستری ام را نبینم
که فکر کنم همه چیز مثل قلبم قرمز است
و فکر کنم
فکر کنم
فکر کنم
فکر کنم
فکر
فکر
فکر
فکر کنم چقدر ،چقدر زیاد ...
این شعر ناتمام بماند بهتر است !
نیلوفر . بهمن 90