شتابان به روز های در حال گذر می نگرم...
به روزهایی که زمانی طعم آشنایی داشتند...
به روزهایی که زمانی پر از آرزو بودند...
دیگر نه آرزویی مانده است...نه روزی که بگذرد...
حال زمانیست که مرا به سوی خود می خواند...
هر دو می دانیم...اما روزها می گذرند.
انگار قرن هاست که از زمان جا مانده ام...
شاید هم زمان ایستاد جایی و من نفهمیدم...
می دانم...می دانم...دلتنگی بد دردیست.
اما نمی دانم کجا بود که من را رها کردی...
نمی دانم...شاید من گم شدم...شاید هم تو.
یه روز نه چندان خوب...پر از فکر و فکرو فکر...
ولی جالب اینجاست که هنوز هم همون آدمم ....
ما هممون فکر می کنیم همون آدم سابقیم . . .
منظور از همون آدم این بود که ، نوشته ای که مال چند سال پیش بود ، چیزی هست که دقیقا الان می خوام بنویسم ، همین.